می کرد که اگر این کار را نکنم من را می کشد اوچند تا از کا رکنان خو د را کشده است تا این که یک روز تصمیم گرفتم فرار کنم من . . . من در حال فرار بودم که او آمد و دوبا ره مرا برگرداند.از آن طرف مادر وپدر بد اخلاقم
یک بچه ی دیگربه دنیا آورده بودند.
ونام اورا فرید گذاشتند.فرید بزرگ شده بود وقتی اوبیست ساله شد وزمانی که داستان مرا فهمیدبه دنبال من می گشت مادر وپدر من نمیگذاشتند که این کار هارابکنم اما من گوش نمی دادم واین کارهارا می کردم چون او خواهرمن بود
خوب دیگر ادامه ی داستان باشد برای بعد