سلام می خواستم داستانی برایتان تعریف کنم فقط نظر یادتان نرود
نام داستان داستان زندگی یک بچه ی فقیر
نام من آینازاست من دریک خا نواده ی فقیربزرگ شده ام مادروپدر من بسیار بداخلاق هستند؛ آن ها برا ی هر کاری که من می کنم به من دعوا می کنند ؛اگرهم یک،یک ریالی هم برا ی من خرج کنند خوب است.راستش رابخواهیدهنوزمن مزه ی بستنی راکه همه ی بچه ها خورده اند؛من حتی یک بارهم نخورده ام شایدبا ورتان نشود ولی حقیقت دارد.من چند باربه آن ها هشدار داده بودم که این خانه را ترک می کنم.امادیدم تعثیرنداردکه هیچ بلکه پدرم ازخدایش است که بروم.امروزمی خواهم این کار،راعملی کنم؛دیگرتحمل ندارم می خواهم. ادامه ی داستان باشدبرای بعد نظر